...



برای نرگس یک جفت گوشواره خریدیم. هم کادوی تولدش و هم جایزه یک ماه روزه داری و عیدی فطرش. 

همسر گفت برای کوچولو هم باید گوشواره بگیریم. گفتم آره. ولی.

نرگس دوماهه بود که مادرهمسر گفت بیا تا دستش به گوشهاش نمیرسه و نمی تونه بکشدشون، ببریم گوشهاشو سوراخ کنیم. خودش هم باهامون اومد و رفت تو مطب. من تو اتاق انتظار موندم. و فکر کنم از صدای گریه بچه م حتی گریه م گرفت. ترسیده بود تا بغلش کردم آروم شد. تا یک ماه کارم الکل زدن لاله گوشش بود. 

حالا این فندقک هشت ماهه دستش به گوشش میرسه و از درد دندون گوشهای قشنگش رو میکشه. مادرهمسر فوت کرده. مامان خودم از خودم دل ندارتر. خودم ببرمش دکتر؟

کی دلش میاد گوش دختری رو سوراخ کنه که اسمش رقیه اس؟ گوشواره بندازیم گوشش تو خونه مون راه بره و یه روضهء مجسم بشه؟ کی دلش میاد؟ 


دیروز وقتی زیر آفتاب داغ ظهر بعد از مدتها راه میرفتم مدام توی ذهنم پست جدید می نوشتم: خوشحالم. خوشحالم. خوشحالم که تمام شد حتی اگر رتبه ای که لازم است نگیرم و حتی اگر دانشگاه قبول نشوم. حدود نه ماه تلاش کردم افتان و خیزان درس خواندم و با وجود همه کوتاهی ها و وقت تلف کنی ها، از تلاشم راضیم. که قبلا حتی همینقدر هم نبودم. 
کنکور تمام شد و این مهمترین اتفاق دیروز بود که امیدوارم مقدمه اتفاق های بهتری باشد. حالا می توانم کتابهای درسی را جمع کنم و نفس راحتی بکشم و به "زندگی" برسم. 
یک لیست بنویسم از برنامه های عقب افتاده، وعده های عمل نشده، لباس های نیمه دوخته و کاردستیهای نیمه کاره، نوبتهای پزشکی و دندانپزشکی برای خودم و بچه ها، کلاسهای تابستانه برای دخترک و شاید خودم، یک خانه تکانی اساسی و اگر بتوانم بیرون ریختن وسایل غیر ضروری جا تنگ کن و نظم دادن به فایلهای رایانه. برنامه ای برای خواندن کتابهای خوانده نشده توی کتابخانه و شاید هم برنامه ای برای دیدار دوستان قدیمی. بلکه از این احساس تنهایی کم بشود. 
برای رسیدن به همه اینها چیزی که لازم دارم استفاده از صبح هاست. صبح مثل همین الان. که بچه ها خوابند و ساعات پر برکت اند. 
چشم انتظار صبح یک روز پاییزی ام. مثل روزهای مدرسه، صبحی که جیغ چلچله ها، ابرهای خاکستری را خط خطی کند و شعاع های نور خورشید کم کم در گوشه آسمان بدرخشد. 
و سخت است مقاومت در برابر این رویا که آن روز صبح، با پای خودم به دانشگاه برگردم. از پل عابر پیاده روی اتوبان بگذرم، دوباره به دنیای پشت آن نرده های سبز و زرد برگردم. دوباره شور و شوق جوانی را احساس کنم. در راهروهای عزیز دانشکده علوم قدم بزنم و صدای تاپ تاپ قلبم را که زنده و روشن میشود احساس کنم. با نگاهم تمام در و دیوار و کلاسهایش را ببوسم. قلبم را در دانشکده علوم جابگذارم تا جوانی کند و بعد به دانشکده علوم انسانی بروم که نمیدانم چه چیز در آنجا منتظرم باشد. این رویای شیرین سه ماه آینده است. آیا بهش میرسم یا نه؟ نمیدانم. 
نمیدانم ولی میدانم اگر نشود چه خواهم کرد: تلاش دوباره. و از حالا تا سه ماه بعد برنامه ای برای انجام دادن دارم. و چه بهتر از این که سردرگم و رها شده و پریشان نیستم. 

خدایا شادی را برای ما بپسند و چشممان را روشن کن و ما را در انجام وظایفمان یاری کن. 

بچه های کوچک یک اخلاق خیلی خوب و قشنگ و حتی الهام بخش دارند.

 اینکه قبل از اینکه "بتوانند" یک کاری را انجام بدهند، آن را "انجام می دهند". یا به عبارتی می خواهند و اراده می کنند و تلاش میکنند تا آن را انجام بدهند. 

این را من از تماشا کردن بچه های خودم فهمیدم. 

بچه شش ماهه می تواند بدون کمک بنشیند. البته ممکن است زود بیفتد و حتما باید دور و برش بالش بگذارید که اگر افتاد چیزیش نشود. با این حال بچه های من از دوماهگی دوست نداشتند خوابانده شوند. نرگس اینطور بود، حالا رقیه هم. بخصوص در آغوش ما که تکیه گاهی برای نشستن دارد، آن قدر تقلا میکرد تا به هر شکلی شده عمودی نگهش داریم. حتی موقع خوابیدن هم، گاهی روی پایم می نشانم و همانطور نشسته تکانش میدهم و لالایی میخوانم تا گیج بشود بعد می خوابانمش.

 به همین شکل بچه ها قبل از اینکه واقعا بتوانند راه بروند اراده راه رفتن میکنند. قبل از اینکه از اینکه بتوانند چیزها را بگیرند، دستشان را برای گرفتن آنها دراز میکنند. قبل از اینکه بتوانند خودشان چیزی بخورند، برای گرفتن قاشق و برگرداندن ظرف غذا با من رقابت میکنند. حتی بعدها، قبل از اینکه به سن مدرسه برسند دوست دارند خواندن و نوشتن یادبگیرند. 

از بچه ها یاد بگیریم. نترسیم از اینکه بلد نباشیم یا نتوانیم. خواست و ارادهء ماست که ما را توانا میکند و برعکس این نیست. 


قرار بود شب بریم خونهء مامان اینا بمونیم که صبح برم سر جلسه و بچه ها بمونن، بخوابن. قطعا اگر صبح میخواستم برم، رقیه بیدار میشد و مامان رو به زحمت مینداخت. مامان گفت واسه شام بیاین. گفتم نه. عصر تو خونه نرگس برام الویه لقمه گرفت نخوردم. سیر بودم از ظهر. بچه م چه مهربون شده بود. پتو انداخت رو کمرم که از باد کولر درد گرفته بود. رانی هلو برام درست کرد. مواظب خواهرش بود. با این وضعیت چند صفحه مرور کردم و بعد رفتیم خونه مامان. تو راه هی گرسنه و گرسنه تر میشدم. 
رسیدیم دیدم ظرف ماست خیار گذاشته است و مامان گفت شام خوردن این سهم داداش کوچیکه اس که هنوز نیومده. بادمجون سرخ کرده هم داشتن. چند تا کلوچه خوردم. بعد نشستم یه کاسه ماست خیار خوردم. مامان گفت سردی نخور فردا امتحان داری. گفتم مامان فردا رو ول کن. امشب مهمه که باید خوابم ببره. 
جا انداختم بچه ها رو به زور خوابوندم. 
خودم از استرس خوابم نمی برد. نشستم چند صفحه مرور کردم. دیدم خسته ام چیزی تو مغزم نمیره. مقنعه م اتو کردم. داداش اومد ساعت 2 بود. رفتم بخوابم. ایندفعه از گرسنگی خوابم نبرد. 
ساعت3 رفتم تو آشپزخونه بی سر و صدا که بچه ها بیدار نشن بادمجونهای یخ کرده رو تند تند لقمه کردم و خوردم. بادمجون رفت لای دندونم. نخ دندون کشیدم. روکش دندونم دراومد. سمت چپ بالا. نکته قابل توجه اینه که از قبل ماه رمضون روکش یه دندون دیگرم هم دراومده، سمت راست پایین! مسواک زدم رفتم بخوابم. ایندفعه از فکر دندون هام خوابم نمی برد. ساعت 4 به خدا التماس میکردم که بخوابونه منو. 
یک ساعت مونده به اذان گیج و ویج بودم نه خواب و نه بیدار. لابه لای همه این وقایع یه خط درمیون رقیه رو هم شیر میدادم. اذان که شد بابا رفت مسجد من تازه خوابم برد. قشنگ یک ساعت خوابیدم آخر وقت بود که پاشدم واسه نماز. بابا گفت بیا صبحانه نیمرو بخور. شیر سرد نخوریا. یه چیز گرم بخور.
به بابا گفتم نمیتونم چیزی بخورم. و گفتم دیشب چی به سر دندونم اومده. تازه یادم اومد بادمجون سودا داره و نباید میخوردم! اینقدر بابا گفت گرم گرم، که به ذهنم رسید ارده و شیره بخورم. دکتر خیراندیش میگفت مغز رو گرم میکنه. فقط نمی تونستم لقمه رو بجوم. که بابا گفت با یه لیوان آبجوش بخور. قربونش برم که دندون نداره و درد منو میدونه. تو همین حین بود که همسر پیام داد که دم دره. با کاسه ارده شیره و لیوان آبجوش و لقمه نون رفتم تو ماشین و تا برسیم واسه همسر هم یه لقمه گرفتم و خودم هم واقعا گرم شدم. صبحانه عالی ای بود. 
با وجود اون شب پردردسر، پنجشنبه روز خیلی خوبی بود. بعد از مدتها آرامش داشتم. از ته دل خندیدم. از نشستن کنار مامان و بابا و بچه هام لذت بردم. نگرانی و استرس و عجله نداشتم. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها